این روزهای تهران

بخش خبر خوان امروز؛ خبرنگاران جوان

تهران این روز‌ها نفس می‌کشد؛ نه مثل قبل، نه مثل همیشه. نفس‌هایش شمرده‌تر شده‌اند، عمیق‌تر، انگار قلب این شهر، بزرگ‌تر شده باشد.
این روزهای تهران

باشگاه خبرنگاران جوان؛ علیرضا مرادی* – تهران این روز‌ها نفس می‌کشد. نه مثل قبل. نه مثل همیشه. نفس‌هایش شمرده‌تر شده‌اند، عمیق‌تر. انگار قلب این شهر، بزرگ‌تر شده باشد. مثل مادری که ناگهان فرزندانش را در آستانه خطری بزرگ می‌بیند و بی‌آن‌که نشانی از اضطراب بروز دهد، همه عشق و توانش را جمع می‌کند در یک لبخند، در یک پناه، در یک نان داغ.

تهران این روز‌ها شهر مقاومت است. نه از آن مقاومت‌هایی که سلاح می‌طلبد یا فریاد. از آنها که در سکوت شکل می‌گیرند در ایستادن‌های آرام مردم پشت سر هم در صف پمپ‌بنزین، در گفت‌وگوی کوتاه دو چشم که جز اعتماد، چیزی میان‌شان نیست.

کسی در صف ایستاده و سینی از هندوانه‌های قاچ‌شده دست به دست می‌چرخد. کسی دیگر از شیشه پایین‌کشیده‌ی ماشینش، ظرفی شربت می‌گیرد و فقط با یک لبخند می‌گوید: «نوش جان.»

این روز‌ها تهران را اگر از بالا ببینی، شبیه شعری بی‌وزن است، اما موزون. مثل آن قطعات حماسی قدیمی که اگرچه روایت جنگ‌اند، اما ته‌شان بوی زندگی می‌دهد. تهران زنده‌تر از همیشه است، چون درد دارد؛ و فقط شهری زنده است که درد دارد.

پیرمردی با مو‌های نقره‌ای، هر روز می‌آید سر همان کوچه که سال‌هاست آمده. می‌نشیند روی صندلی شکسته‌ی جلوی دکّه، چایش را آرام می‌نوشد و گاه‌گاه سر بلند می‌کند به آسمان و می‌گوید «ما از اون روز‌ها هم گذشتیم… اینم می‌گذره.»

نه تسلیم شده نه نالان. بلکه وارسته. مقاومتی در نگاهش هست که از جنس استخوان است نه از جنس شعار؛ و تو اگر با دل ببینی این روز‌ها در چهره‌ی خیلی‌ها می‌توانی همین مقاومت را بخوانی در مادر جوانی که با دو فرزند خردسال در صف دارو ایستاده، اما با تمام خستگی‌اش وقتی یکی از بچه‌ها گریه می‌کند، لبخند می‌زند و می‌گوید «ببین مامان، الان برات از تو جیبم خوراکیِ جادویی درمیارم!»

تهران شب‌ها آرام است. از آن آرامش‌هایی که نه از نبود صدا بلکه از وفور معنا شکل گرفته. کسی در کوچه‌ای تاریک دارد قرآن می‌خواند. کسی دیگر کنار پنجره‌ی خانه‌اش ایستاده و با لبخند به آسمان نگاه می‌کند. شاید دعا می‌فرستد. شاید پدرش را، برادرش را، شوهرش را، یا حتی همسایه‌اش را که رفته تا کمک کند تا امیدی ببرد به جایی که شاید صدای شلیک هنوز قطع نشده. اما صدای دل‌ها بلندتر است.

تهرانِ شب‌ها، شهری‌ست که بر شانه‌های زنانی ایستاده که وقتی مردان رفتند چراغ را روشن گذاشتند؛ که ایستادند با سینی چای و قصه‌هایی که نباید فراموش شود.

یکی از این شب‌ها مجری‌ای جوان را دیدم. از آنهایی که انگار تازه صدایشان درآمده، اما دلشان کهنه‌کارتر از صد‌ها شعار و نمایش است. ایستاده بود لبخند می‌زد چشمانش برق داشت و با صدایی لرزان، اما مصمم می‌گفت «ما هستیم ما می‌مانیم…» نه او فقط یک مجری نبود. صدای او صدای همه مردم این شهر بود که بلدند چطور دلشان را صدا کنند وقتی همه‌چیز در سکوت است. چطور کلمه شوند وقتی رسانه‌ی رسمی دیگر رنگ خون گرفته؛ و تهران از همین صدا‌ها زنده است.

اینجا جنگ است، اما نه از آن جنگ‌هایی که در کتاب‌ها خوانده‌ایم. اینجا میدان نبرد دل‌هاست. مردمی که بلدند با یک تکه نان گرم دل‌گرمی ببخشند. با لیوانی آب خنک رفیقی ناشناس را به ادامه‌ی زندگی دعوت کنند. با لبخندی کوتاه بگویند «نگران نباش من هم هستم.»

مگر می‌شود شهر شکست بخورد وقتی در کوچک‌ترین کوچه‌اش در شلوغ‌ترین خیابانش این‌همه مهربانی بی‌دلیل جریان دارد؟ مگر می‌شود پایتختی سقوط کند که زنانش در صف نان بچه‌ی همسایه را هم در آغوش می‌گیرند؟ مگر می‌شود شهری را فروریخت که جوان‌هایش در نیمه‌شب با وانت‌های شخصی‌شان آب و غذا می‌برند برای آن که نیاز دارد؟ نه این شهر با خون گرم نمی‌جنگد با عشق می‌جنگد؛ و عشق شکست‌ناپذیر است.

تهران این روز‌ها شبیه دفتری‌ست از خاطرات جمعی پر از یاد‌های مشترک صحنه‌های کوتاه دیالوگ‌هایی که به حافظه‌مان چنگ می‌زنند. پسر نوجوانی که پلاک ماشین‌ها را می‌نویسد تا اگر بنزین نرسید کسی نوبتش را جا نیندازد. دختربچه‌ای که با دستمالی در دست روی شیشه‌ی ماشین‌ها نقاشی قلب می‌کشد و می‌گوید «برای اینکه کمتر بترسید.» پدری که وسط بازار وقتی صدای هشدار بلند می‌شود بچه‌ی غریبه‌ای را در آغوش می‌کشد و مثل جان خودش ازش محافظت می‌کند؛ و جایی در یکی از بیمارستان‌ها پرستاری شبانه‌روز در حال دویدن است. می‌داند شاید خسته شود شاید کم بیاورد شاید…، اما هنوز لبخند می‌زند. هنوز وقت دارد برای گفتن یک «خسته نباشید» به همکارش.

در این شهر آدم‌ها مثل ستون‌اند. نه از آن ستون‌هایی که زیر بار سنگینی خم می‌شوند از آنهایی که خودشان را می‌کشند بالا تا بار دیگران سبک‌تر شود. تهران را نباید فقط با دود و شلوغی‌اش شناخت. باید با انسان‌هایش سنجید. انسان‌هایی که در تاریکی برق می‌زنند که در بی‌برقی چراغ خانه‌ی همسایه را روشن می‌کنند؛ که در بی‌پولی سهم خودشان را نصف می‌کنند تا دیگری هم شب گرسنه نخوابد؛ که در بی‌پناهی آغوش‌شان را بی‌ادعا باز می‌گذارند.

شاید بعضی‌ها بگویند مردم عادی چه کار می‌توانند بکنند؟ بگذار بگویم «مردم عادی» همین‌هایی که ما ازشان می‌گویی هر روز دارند کار‌های خارق‌العاده می‌کنند. زنِ نانوا، مردِ راننده، دخترِ دانشجو، پسرِ موتوری…. همین‌ها هستند که شهر را نگه داشته‌اند؛ که خواب را از خودشان دریغ کرده‌اند تا فردا برای کسی دیگر، کمی امن‌تر باشد.

تهران با همه دردهایش با همه‌ی زخم‌هایش با همه‌ی خطر‌هایی که از آسمان و زمین تهدیدش می‌کنند یک چیز را هرگز فراموش نکرده؛ مهر. مهر در نگاه مردی که همسایه‌اش را بغل می‌کند و می‌گوید «نگران نباش، ما با همیم.» مهر در صدای دختری که در صف طولانی دارو جای پیرزن را جلوتر می‌دهد. مهر در اشک جوانی که برای رفیق شهیدش شمع روشن می‌کند، اما لبخندش را گم نمی‌کند؛ و باز شب و باز تهران؛ و دوباره نوری که از پشت پرده‌ی خانه‌ای روشن است؛ و کودکی که در آغوش مادرش با لالایی خوابیده. لالایی‌ای که این بار نه برای فراموشی که برای بیداری است.

تهران با همه این چیز‌ها زنده است. با شربت‌هایی که بی‌هیچ قیمت در صف‌ها پخش می‌شود. با نام‌هایی که در گوشی‌ها می‌چرخند و مردم را به کمک دعوت می‌کنند بی‌هیچ سازمانی، بی‌هیچ فرمانی. با مردمی که بلد شده‌اند خودشان کشورشان باشند. پناه خودشان باشند؛ و همین، یعنی امید؛ و همین، یعنی پایداری؛ و همین، یعنی پیروزی؛ و این چند سطر برای همه آنهایی‌ست که در این شب‌ها بیدار مانده‌اند تا فردا صبح بشود. برای تمام آن دل‌هایی که در سینه‌های بی‌نام می‌تپد. برای کسانی که شجاعت‌شان را در سکوت خرج می‌کنند؛ و برای شهری که بلد است چگونه حتی در میدان جنگ مهربان بماند.

تهران … ایستاده، روشن، آرام و زنده.

*کارشناس فرهنگی و منتقد سینما